تحریرِخیال



 از ۲۹سال مستند روایت رهبری» را دیدیم! بعد از ۲۹ سال مسئولین به این فکر افتادند که آرشیو را استفاده کنند و روایت کنند بعد از این همه سال که روایت شدند! این را تعمیم دهیم به همه‌ی موضوعات خرد و کلان و حتی به قدمت تاریخ! روایت شدن را حتی در رابطه‌هامان هم کم ندیدیم؛ وقتی که شرح ما وقع را تنها از یک» راوی شنیده‌ایم!

گاهی دلم می‌خواهد فریاد بزنم که *تا کی مصلحت نیست ناگفته‌ها گفته شوند؟* گاهی نگران می‌شوم این نگفتن‌ها تا جایی پیش رود که خودمان هم فراموش کنیم که اصل ماجرا چه بوده! که خودمان هم باور کنیم آنچه را که روایت شده! 

ما مسئولیم در قبال آنچه که باید روایت می‌کردیم، گفتیم مصلحت نیست» و در سکوت نشستیم و غافل شدیم از افرادی که جعل روایت کردند! غافل شدیم از روایتی که ساختند! غافل شدیم این سکوت ما به او میدان مظلوم‌نمایی داد! او را از عرصه عمل راندیم و به حق هم راندیم اما نگفتیم و روایت نکردیم و روزی به خود می‌آییم که روایت مظلومانه او باور آحاد شده! فراموش نکنیم که ما شیعه‌ایم، مظلومیت تنها تمرین تاریخی رفتار ی ما بوده!» و آگاه باشیم کسی که در عرصه عملی مظلوم واقع میشه به لحاظ نظری میبره»! 

حال این را بگذار در کنار روایت نداشتن!


آیا تا بحال به این فکر کرده‌ایم که قانونی که تصویب می‌کنیم یا حرفی که می‌زنیم یا تمجیدی که می‌کنیم چقدر واقعی» و تعمیم‌پذیر» است؟ و چقدر ناظر به موقعیت» و دیگری»؟

به عنوان مثال ممکن است جمعی باشیم که برای نظم آن جمع قانونی وضع می‌کنیم و و برای دوام آن جمع هر وقت هم خواستیم تبصره به آن اضافه می‌کنیم و هر وقت هم صلاح» دیدیم تغییرش می‌دهیم. اسممان را هم می‌گذاریم قانون‌پذیر! منتهی آن قانونی که خوشامد ماست! یا در یک موقعیتی که با فرد هم‌رای هستیم، نقد و صحبت‌هایش را معقولانه و نکته‌سنجانه» بدانیم و هر وقت مخالف‌رای‌اش بودیم واکنش او را از سر جو، احساس، ناآگاهی و.» قلمداد کنیم! چون خوشآمد ما نیست!

با خودمون چند چندیم؟!


بارها و بارها به خودم قول دادم که یک برنامه روزانه‌ی مستمر و مستدام داشته باشم! اما شاید طولانی‌ترین، تنهاترین و موفق‌ترین برنامه‌ای که داشتم یک پروژه حال خوب سازی جهت تلطیف اوضاع برای از دست ندادن روزهام بخاطر هزار جور فکر و خیال و اتفاق بد، بود!

چند روز پیش خیلی اتفاقی گروه تلگرامی‌ام را دیدم تحت عنوان صد روز خوشحالی که از اواخر ۹۵ تا اوایل ۹۶ (به مدت صد روز) هر روز روایتی از یک اتفاق خوبم را می‌نوشتم!

یادم هست بعضی روزها که هیچ رخ‌داد خوشایندی نداشتم سعی می‌کردم بسازمش! از قدم زدن در برگ‌های به جا مانده از پاییزِ باغ ارم تا تماشای غروب خورشید تپه شهدا یا حتی خوشحال کردن دیگری. 

از انرژی بخش بودن روایت آن صد روز که بگذرم، مداوت صد روزه‌اش شگفت‌آور بود! 

دوباره این اتفاقی بودن‌ها را قدر دانستم و همین باعث شد بعد از آن همه کار ناتمام و بد قولی و بدعهدی به خودم، جرات یاعلی گفتن رو داشته باشم و یک بار دیگر پروژه صد روزه را برای اهداف دیگرم پیاده کنم! 


#100happyday


عدالت آموزشی یعنی همه‌ی امکانات تهران جمع نباشه! یعنی خوبان از اساتید و پژوهشکده و غیره تهران نباشه! یعنی استادت برای اینکه چند ماه دیگه باید برگردی به شهرت و دور باشی از مرکز بازم بهت پیشنهاد پژوهشی بده! عدالت آموزشی یعنی قبلش اینقدر عدالت برقرار باشه که سطح اقتصاد و معیشت اینقدری باشه که بتوان به فکر آموزش بود! عدالت آموزشی یعنی در ۱۲-۱۷ سال درس خواندن مهارت یادگرفته باشی که بعد این همه سال حداقل درآمدی برای شرکت در کلاس و خرید کتاب داشته باشی! عدالت آموزشی یعنی با خیال راحت برگردی شهرت و فکر نکنی خیلی چیزها رو داری از دست میدی! چیزهایی که جز در تهران نیستند! عدالت آموزشی یعنی برای کسب علم دکترای بخوانی نه برای تهران ماندن! عدالت آموزشی یعنی همین‌ها که نداریم!!!

مسئولین ما هنوز نفهمیدن عدالت اجتماعی پیش نیاز عدالت آموزشی است! هنوز نفهمیدن تا رویکرد حکومت و ملت عدالت نباشه عدالت آموزشی محقق نمیشه! و هنوز برنامه و مناظره و همایش میذارن تا عدالت آموزشی برقرار کنند!!!

خوابیم! خواب!!! 

بیدار شیم! برای یک بار هم که شده بیدار شیم و به فکر استعدادهایی باشیم که داریم از دست میدیم! به فکر امیدهایی باشیم که دارن میشن آرزو! به فکر اهدافی باشیم که دارن میشن خاطره! به فکر خودمون باشیم! یه فکر دیگران باشیم! به فکر باشیم تا دیر نشده! به فکر باشیم.

#بلندفکرکردن‌هام


چند هفته‌ای است که باید مساله‌ام را روایت کنم و بیان مساله‌»ای تحویل یکی از اساتید دهم! 

روی کاغذ آوردن مسأله بسیار سخت است! 

چون تازه می فهمی توهم می‌زدی مسأله داری و باید برگردی به خودت و بگردی دنبال اینکه چی باعث شده الان اینجایی که هستی باشی؟! چی باعث شده مسیرت، علایقت، هدفت و . چیزی باشد که الان هست! و آیا واقعا این‌ها هدف و مسیر و علایق خودساخته است یا دیگر ساختن؟! سخت است پیدا کردن مسأله! سخت است مواجه شدن به این که اشتباهی اینجایی! سخت است فروریختن و ساختن!

بعد از کلی کلنجار رفتن با خود و گذشته خود دست و دلم به نوشتن نمی‌رود! از کجا شروع کردن را نمی‌دانم! چقدر گفتن را نمی‌دانم! از آینده‌ای که گره خورده به این» می‌ترسم! می‌ترسم از گفتن، از نوشتن، از ثبت کردن! ولی می‌نویسم!!!

متوسل می‌شوم و می‌نویسم! متوسل می‌شوم و امید بسته‌ام به این توسل! به این راه نشان دادن ها! امید دارم که با توسل می‌شود نوشت و بسم الله گفت و توکل کرد!  

گویی متوکلا على الله و متوسلا الیه باید پیش رفت و گفت و نوشت و انجام داد.



تاکنون از بچه‌های فامیل پرسیدیم تو مدرسه چیا یادگرفتن؟ پرسیدیم کدوم درس‌ها رو بیشتر دوست دارن و چرا؟ پرسیدیم آزمایش‌های کتاب علوم رو انجام میدن یا نه؟ تاکنون از کنکوری‌های فامیل پرسیدیم از خوندن کدوم درس لذت بردن؟ پرسیدیم چرا می‌خوان برن دانشگاه؟ پرسیدیم می‌خوان چی بخونن؟ تاکنون از دانشجوهای فامیل پرسیدیم کلاس‌هاشون چقدر مفید بودن؟ پرسیدیم چند تا کتاب خوندن؟ پرسیدیم چی می‌خواستن از دانشگاه و چی بدست آوردن؟ پرسیدم به کجا دارن میرن؟ پرسیدیم چرا دنبال ارشد گرفتن و دکترا گرفتن؟ 

نه نپرسیدیم!

فقط پرسیدیم؛ کلاس چندمی؟، امتحانات کی تموم میشن؟، برا کنکور هم می‌خونی؟ رتبه‌ات چند شد؟ دانشگاه چی قبول شدی؟ ترم چندی؟ ترمت کی تموم میشه؟ کی فارغ‌التحصیل میشی؟ ارشد کنکور ندادی؟ کجا قبول شدی؟ چی قبول شدی؟ یعنی چیکاره میشی؟ کی دفاع می‌کنی؟ یعنی دکترا نمیخونی؟ کی کنکور دکترا داری؟ خب دکترا گرفتی پس چرا کار نداری؟

اینقدر با این سوالات ذهن ما رو جهت دادند که پایان امتحانات رو جشن می‌گیریم! که بعد از کنکور دوست داریم کتاب‌ها رو آتیش بزنیم! که فقط به فکر رتبه‌ایم! به فکر قبولی‌ایم! به فکر رسیدن به هدفی هستیم که دیگران برامون ساختن! اینقدر به دنبال مدرک گرفتنیم که برامون مهم می‌شه مدرک کدوم دانشگاه رو داریم می‌گیرم! که هفته‌های آخر کلاس‌ها رو تعطیل می‌کنیم! که شب امتحان باید جور یک ترم نخوندن رو بکشیم که قبول شیم! که پایان ترم رو از خوشحالی پرواز میکنیم! که هر کاری می‌کنیم وارد ارشد شیم! که دفاع رو آزادی می‌دونیم! که فقط مدرک رو می‌خوایم نه علم رو!!!

اما همیشه همینطوری نمیمونه! و همه اینطوری نبودن و نیستن و نخواهند بود.

بعضی وقتها جلوی همه‌ی آرزوهای برساخته دیگران می‌ایستی و انتخاب می‌کنی! که می‌گذری از بعضی درس‌های بدرد نخور و وقتت رو صرف شادی‌های کوچک می‌کنی! که انتخاب می‌کنی و می‌رسی! و اگر بعد از رسیدن فهمیدی مسیرت این نبوده شجاعت به خرج میدی و مجددا بسم الله میگی! که همه‌ی سردرگمی‌ها رو به جون می‌خری تا راهتو پیدا کنی! که .

که برای یک بار هم شده به علم به ما هو علم نگاه کنی! که لذت ببری از مباحث کلاس! که حیفت بیاد غایب شی! که امتحان رو برای امتحان نخونی! که موقع امتحان مجددا صوت کلاس‌ها رو بذاری و با تک تک جمله‌ها سیر و سلوک کنی! که لذت ببری! که درد بکشی!  که بنیان فکری رو متلاشی کنی! که در بند نمره نباشی! که غصه بخوری از تموم شدن‌ها! که غصه بخوری بعد از ۱۷سال تحصیل به این مرحله برسی که. 

که بعد از عمری اتلاف عمر! فکری بشیم کدام بار بر زمین مانده را من می‌خواهم بردارم؟

چه کنم که اگر در مسیرم، بمانم و اگر نیستم به مسیر برگردم؟



حواسمان نیست که ما می‌گوییم و رد می‌شویم. اما یکی ممکن است گیر کند! بین کلمات ما. بین قضاوت‌های ما.

حواسمان نیست این حرف ممکن است برای همیشه او را زمین‌گیر کند، ممکن است هیچ‌وقت نایستد، نرود، نرسد.

یادم هست تک تک حرف‌هایی که زدند، تمام آن نشدن‌ها، نرسیدن‌ها، خط و نشان کشیدن‌ها. تمام آن‌ها که از نمی‌توانی‌ها» گفتند ولی شد ولی خواست و شد ولی خواستم و شد!!!

و حال؟!

انقلاب اسلامی به ما یاد داد که خسته نشویم و محکم و پرانرژی جلو برویم. یاد داد ایستادگی داشته باشیم! یاد داد که نایستیم و حرکت کنیم! یاد داد ایستادن و نه ایستادن» را!


انگیزه همان چیزی است که تک تک سلول‌های ما را به حرکت وامی‌دارد برای رسیدن به هدف! انگیزه محصول همان هدف است که به زندگی، به تلاش‌ها، به نفس‌ها، به. معنا می‌بخشد! 

و اما هدف. هدف پیوند عجیبی با نیت‌ها دارد! و بعد از رسیدن، ای کاش‌ها» شروع می‌شوند که ای کاش برای فلان هدف نیت را برای خدا انجام دادن» می‌گذاشتم تا لذت رسیدن را چندین برابر کند! چندین و چند برابر!!!

و خدا در کجای زندگی ما قرار دارد؟! اگر ایمان داریم خدا هست»؛ دیگران کجای زندگی‌اند که بزرگمان کنند که خارمان کنند، که تحسینمان کنند که تحقیرمان کنند، که.، اگر ایمان داریم که هست و توکل کرده‌ایم؛ پس ناراحتی‌هایمان برای چیست؟ پس غر زدن‌هایمان برای کیست؟ پس زمین خوردن‌ها و بلند نشدن‌هایمان چه حاصل؟

اگر ایمان داشته باشیم خدا هست»، می‌بینیم که هست!» حتی اگر امیدمان به اندازه تارمویی باشد که معلق‌مان کرده بین هستی و نیستی! 

خدا هست» و تا ته قصه با ماست، تا به سرانجام رساندن عهدی که بستیم، خدا هست تا مثل یک جنگجوی واقعی تلاش کنیم حتی اگر قلبمان پر از اندوه باشد! 

خدا بوده و هست و خواهد بود فقط باید بخواهیم که ببینیم خدا هست» و .


#لحظه_دارچین


می‌خواندم ماکارنکو که سرپرستی و راهنمایی تعدادی جوان بی‌بند و بار و لجام گسیخته را بر عهده گرفته بود، بهشان اعتماد داشت! این درحالی بود که خود این افراد به خودشان اعتماد نداشتند! فکری شده‌ام چقدر در روابطمان به دیگران اعتماد می‌کنیم؟! و چه زمان‌هایی کاری کرده‌ایم که فردْ دیگر نتواند به خودش اعتماد کند و بلند شود و مسیرش را ادامه دهد.
امان از وقتی که تظاهر کنیم به فرد اعتماد داریم کاری را به سرانجام برساند ولی تک تک گام‌هایش را کنترل می‌کنیم و مستقیم و غیرمستقیم در تلاش کشاندن فرد به مسیری که خودمان می‌خواهیم، هستیم! به حدی که فرد توهم اختیار و عاملیت و غیره داشته باشد!!! و امان‌تر که فرد این را بفهمد! دیگر نه به خودش اعتماد دارد چون توهم می‌زده گامی برمی‌دارد، نه به دیگری اعتماد می‌کند چون فکر می‌کند دوباره در زمین دیگری بازی داده می‌شود!!!
تظاهر نکنیم، یک جایی بد ضربه می‌زند این تظاهر، بد، خیلی بد

مستمع بحثی هستم از دوستان نه چندان مذهبی پیرامون یکی از دوستانشان که اقامت لندن گرفته! اینکه مهاجرت دلِ گنده» نمی‌خواهد بلکه پول می‌خواهد! اینکه خودش را به آب و آتش زد تا رفت و حال پست‌های دلتنگی و کاش ایران بودم» را میگذارد! اینکه چرا شخصی که اینجا مذهبیون را، دین را و خدا را قبول نداشته، در جشن کریسمس شرکت می‌کند و انجیل می‌خواند! اینکه چگونه کشیش آن‌جا را می‌پرستد اما وقتی ایران بود خدا را منکر می‌شد! و جالب‌تر اینکه این فصل سال همان به اصطلاح خارجی‌ها هم از سرمای هوا کلاه بر سر دارند بعد این دوستشان سلامتی را خرج آزادی می‌کند که بدون شال و کلاه خیابان ها را طی طریق می‌کند!

به راستی با خودمان چند چندیم؟


بعد از ۲۹سال مستند روایت رهبری» را دیدیم! بعد از ۲۹ سال مسئولین به این فکر افتادند که آرشیو را استفاده کنند و روایت کنند بعد از این همه سال که روایت شدند! این را تعمیم دهیم به همه‌ی موضوعات خرد و کلان و حتی به قدمت تاریخ! روایت شدن را حتی در رابطه‌هامان هم کم ندیدیم؛ وقتی که شرح ما وقع را تنها از یک» راوی شنیده‌ایم!

گاهی دلم می‌خواهد فریاد بزنم که *تا کی مصلحت نیست ناگفته‌ها گفته شوند؟* گاهی نگران می‌شوم این نگفتن‌ها تا جایی پیش رود که خودمان هم فراموش کنیم که اصل ماجرا چه بوده! که خودمان هم باور کنیم آنچه را که روایت شده! 

ما مسئولیم در قبال آنچه که باید روایت می‌کردیم، گفتیم مصلحت نیست» و در سکوت نشستیم و غافل شدیم از افرادی که جعل روایت کردند! غافل شدیم از روایتی که ساختند! غافل شدیم این سکوت ما به او میدان مظلوم‌نمایی داد! او را از عرصه عمل راندیم و به حق هم راندیم اما نگفتیم و روایت نکردیم و روزی به خود می‌آییم که روایت مظلومانه او باور آحاد شده! فراموش نکنیم که ما شیعه‌ایم، مظلومیت تنها تمرین تاریخی رفتار ی ما بوده!» و آگاه باشیم کسی که در عرصه عملی مظلوم واقع میشه به لحاظ نظری میبره»! 

حال این را بگذار در کنار روایت نداشتن!


به آخرین‌های ۹۷ هم رسیدیم، هر چند که هیچ دو لحظه‌ای مثل هم نیست و هر آن در حالِ تجربه‌ی آخرینی هستیم!

۹۷من با ۹۶ام و با قبلی‌های آن متفاوت بود همانطور که هیچ دو لحظه‌ای شبیه هم نیست، اما جنس تفاوتش در دردی بود که قطعا #توفیق_اجباری بوده برای وسعت روح! برای امتحان ادعاهایم! برای شناخت خود و بازشناخت آن! 

در تک تک روزهایی که بر ما می‌گذرند کم نیستند اتفاقات شیرین و قطعا هستند لحظات تلخ! اما این نگاه ماست که به این شیرینی‌ها و تلخی‌ها ضریب می‌دهد! و گاهی، هرچند این تلخی‌ها کم‌تر باشند اما با چنان قدرتی افسار ذهن آدمی را بدست می‌گیرند که پشت پا می‌زند به تک تک شیرینی‌ها! همانطور که برعکسش هم صادق است!

حالْ که به خط پایانی ۹۷ نزدیک می‌شویم بیش از پیش به این سالی که گذشت و تک تک اتفاقاتی که خودآگاه یا ناخودآگاه از ۹۶و قبل آن وام گرفته‌اند و یا بر ۹۸ و بعد از آن تاثیر می‌گذارند٬ فکر می‌کنم!

فکر می‌کنم به سهل ممتنع بودن مفاهیم و یا اتفاقاتی که درگیرم کردند و بارها مرا گوشه رینگ فرستاده‌اند و مشت می‌زدند تا مغلوبم کنند!

حتی فکر می‌کنم به دیلتای و ماخر و اینکه معتقد بودند یک معنای غایی و یک فهم نهایی از اثر وجود دارد و صدها مثال نقض در همین ۹۷ای که هنوز هم تمام نشده برای ردشان دارم!

فکر می‌کنم به آدم‌ها، به فهم‌های متفاوتشان، به تفاسیر مختلفشان و چه بسا متضادشان، فکر می‌کنم به این ذهن قدرتمند که در یک لحظه چنان شیرینی‌ها را مبدل به تلخی می‌کند یا بالعکس که حیرت زده می‌شویم!

حتی فکر می‌کنم به بازیچه دست دیگری بودن! این دیگری» هم می‌تواند شخص دیگری باشد و هم آن هدف و تصمیمی که به راستی آنِ من نبوده!

و می‌ترسم از این بازی خوردن‌ها.

و حتی می‌ترسم از لایه‌های پنهان وجود آدمی که در روابط رخ می‌نمایانند! این انسان به غایت پیچیده و هزار لایه! 

این روزها با #افکار می‌گذرند و #ترس، اما سوسوی #امید راه بر من هموار می‌کند!


۹۷دوست نداشتنی‌ای که با همان غلبه تلخی بر شیرینیِ حاصل ذهن من، تبدیل شد به یکی از پرتجربه‌ترینِ سالهایم!


به آخرین‌های ۹۷ هم رسیدیم، هر چند که هیچ دو لحظه‌ای مثل هم نیست و هر آن در حالِ تجربه‌ی آخرینی هستیم!

۹۷من با ۹۶ام و با قبلی‌های آن متفاوت بود همانطور که هیچ دو لحظه‌ای شبیه هم نیست، اما جنس تفاوتش در دردی بود که قطعا #توفیق_اجباری بوده برای وسعت روح! برای امتحان ادعاهایم! برای شناخت خود و بازشناخت آن! 

در تک تک روزهایی که بر ما می‌گذرند کم نیستند اتفاقات شیرین و قطعا هستند لحظات تلخ! اما این نگاه ماست که به این شیرینی‌ها و تلخی‌ها ضریب می‌دهد! و گاهی، هرچند این تلخی‌ها کم‌تر باشند اما با چنان قدرتی افسار ذهن آدمی را بدست می‌گیرند که پشت پا می‌زند به تک تک شیرینی‌ها! همانطور که برعکسش هم صادق است!

حالْ که به خط پایانی ۹۷ نزدیک می‌شویم بیش از پیش به این سالی که گذشت و تک تک اتفاقاتی که خودآگاه یا ناخودآگاه از ۹۶و قبل آن وام گرفته‌اند و یا بر ۹۸ و بعد از آن تاثیر می‌گذارند٬ فکر می‌کنم!

فکر می‌کنم به سهل ممتنع بودن مفاهیم و یا اتفاقاتی که درگیرم کردند و بارها مرا گوشه رینگ فرستاده‌اند و مشت می‌زدند تا مغلوبم کنند!

حتی فکر می‌کنم به دیلتای و ماخر و اینکه معتقد بودند یک معنای غایی و یک فهم نهایی از اثر وجود دارد و صدها مثال نقض در همین ۹۷ای که هنوز هم تمام نشده برای ردشان دارم!

فکر می‌کنم به آدم‌ها، به فهم‌های متفاوتشان، به تفاسیر مختلفشان و چه بسا متضادشان، فکر می‌کنم به این ذهن قدرتمند که در یک لحظه چنان شیرینی‌ها را مبدل به تلخی می‌کند یا بالعکس که حیرت زده می‌شویم!

حتی فکر می‌کنم به بازیچه دست دیگری بودن! این دیگری» هم می‌تواند شخص دیگری باشد و هم آن هدف و تصمیمی که به راستی آنِ من نبوده!

و می‌ترسم از این بازی خوردن‌ها.

و حتی می‌ترسم از لایه‌های پنهان وجود آدمی که در روابط رخ می‌نمایانند! این انسان به غایت پیچیده و هزار لایه! 

این روزها با #افکار می‌گذرند و #ترس، اما سوسوی #امید راه بر من هموار می‌کند!


۹۷دوست نداشتنی‌ای که با همان غلبه تلخی بر شیرینیِ حاصل ذهن من، تبدیل شد به یکی از پرتجربه‌ترینِ سالهایم!


هادی چهارمین اجرا از هفدهمین قسمت از برنامه عصر جدید را داشت! پسری جوان و خوش سیما که با لکنت زبانش گوشه‌ای از زندگی‌اش را روایت کرد، از توانمندی‌اش در اجرا و خوانندگی در صحنه تئاتر گفت و خواستگاری‌هایی که هر بار به رای منفی منتج می‌شد! هادیِ قصه‌ی ما از شرط و شروط خانواده عروس می‌گفت [که نظیرش را کم نشنیدیم] و از تصادفی که منجر به کما و بعد لکنت زبانش شد. لکنت زبانی که خداروشکر با ساعت‌ها گفتار درمانی و کلاس‌های فن بیان رو به بهبود است. هادی یک ناتوانی را به رخ ما کشید و در دلمان این امید و انگیزه‌اش و غلبه بر این ناتوانی را تحسین می‌کردیم! هادی اما درخواستی هم از داوران داشت که تا پایان اجرایش رای ندهند و قضاوت نکنند! هادی درست در اوج اجرایش، همان لحظه که با تمام وجود ایستادیم و تحسینش کردیم و به وجودش مفتخر شدیم و بالیدیم، فصیح و بلیغ ادامه داد و گفت این یک ‌بازی‌ای بیش نبود! بله هادی بازیگر قهاری بود و نقش فردی با لکنت زبان را به طرز عجیبی فوق‌العاده بازی کرد! اما این تمام ماجرا نبود! لحظه‌ای که دیدیم *رودست خوردیم* درد داشت، خیلی درد! درد داشت با احساسمان بازی شد، و همیشه درد دارد این آگاهی!!! و اجرا پایان یافت و قضاوت‌ها شروع شد؛ اکثریت خندیدند و احسنت گفتند به این اجرا و در اصل هادی را تحسین کردند که توانست دروغش را به خوبی اجرا کند و باورش کنند! و تاریخ را هم که بخوانیم حقه‌بازی خیلی‌ها تحسین شده و عبور کردیم و این درد‌ها را انباشتیم! ولی داوری‌ هم بود که ایستاد و گفت با روح واقعی آدم‌ها نباید بازی کرد و اگر بازی بود باید می‌گفت که بازی است و بعد اجرا می‌کرد! او به ما حقه زد!» و رای منفی داد! مثل خیلی‌ها که وقتی آگاه می‌شوند که بازی خوردند، می‌ایستند و واکنش نشان می‌دهند و این درد را فریاد می‌زنند!

پ.ن: هادی را باور کرده بودم! مثل هادی‌های دیگری که باور کردم و رودست خوردم! مثل هادی‌هایی که بد بینم کردند و هر لحظه می‌ترسم نکند دارم بازی می‌خورم! چرا که مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد و انصافا ترس هم دارد!


دوران اولیه‌ی آمریکا بعد از آنکه تنها مردان را قانون‌گذار می‌دانستند و معتقد بودند قوه‌ی تعقل قوی‌تری نسبت به ن دارند و خلاصه اینکه ن، در برابر دیدگان تاریخ، شهروندانی نامرئی بودند، رفته رفته حضور اجتماعی ن بیشتر شد. این در حالی است که با انقلاب صنعتی و روی آوردن ن به مشاغل کارخانه‌ای شاهد تحت فشار قرار داشتن ن برای در خانه ماندن هستیم! در همین زمان تعریفی از _الگوی زن نمونه_ کم کم در موعظه‌ها و کتاب‌ها ظاهر شد. کار زن نمونه عبارت بود از ایجاد فضای شاد، دینی و میهن‌پرستانه در خانه. از او انتظار می‌رفت پرستار، آشپز، نظافتچی، خیاط، معلم و گل‌آرای خانواده خود باشد. وی نباید زیاد مطالعه می‌کرد. او باید از کتب خاصی اجتناب می‌کرد. بالاتر از همه، نقش یک زن، برطرف کردن نیازهای شوهرش بود.» ۱

فکری شده‌ام چه کسانی و چرا و بر چه اساسی تعریفی از الگوی زن نمونه ارائه می‌دهند؟ آیا نظام آموزش و پرورش ما در این سال‌های حیاتش تعریفی از زن نمونه برای دانش‌آموزان ارائه داده است؟ آیا این تعریف در هر نسلی متفاوت است؟ در این ۱۲ سال تحصیل در مدرسه چه تصوری از الگوی زن نمونه برایمان ارائه شده است؟


۱. رویای آمریکایی نوشته‌ی هاوارد زین


نقد تلخی را نویسنده شوخ و شیخ درباره ظاهرپرست» بودن تحصیل‌ کرده‌های خارج مطرح می‌کند که فقط طوطی وار درس خوانده‌اند و فقط به فکر به دست آوردن مقام و منصب‌اند. آن‌ها خادم فرنگی‌ها شده‌اند، فرهنگ و دو آداب بومی خود را حتی قبل از رسیدن به اروپا» فراموش کرده‌اند، در حالی که هیچ چیز جز درکی سطحی» از غرب به دست نیاورده‌اند. برخی تا آنجا پیش رفتند که از بیگانگی (الیناسیون)» خارج درس خوانده‌ها سخن گفتند. مجدالملک آنان را آفتاب‌پرست» می‌خواند چراکه دولت خسارت‌های قابل توجهی را متحمل شد» تا آن‌ها تنها دو چیز را یاد بگیرند: از مردمشان متنفر شوند و ملتشان را تحقیر کنند».

از کتاب نظام آموزشی و ساختن ایران مدرن؛ دیوید مناشری (ص ۱۰۹)


روزهایی بوده که جوان نبودم و جوانی نکردم! روزهایی که حسرت اتلافش هنوز هم به دلم مونده! اما روزهایی بوده که جوونی کردم و این دقیقا همون موقع‌هایی بوده که خودِخودم بودم! یه نگاه به دور و برتون بندازید ببینید با کیا باشید جوونی می‌کنید با همونا خودتونید نه بدلِ یه شخصِ فرضیِ در ذهن دیگری!

بیاین اگه قرار بود زندگی هر روزمون رو در یکی از کانالهای تلویزیون نشون بدن، اونی نباشیم که با دیدن دو روز کسل‌کننده از زندگیش بگن اَه اینکه تکرار دیروزه بزن کانال بعدی!

جوان بمانید و با جوانان بمانید!


آمدم بنویسم ماه‌های متمادی رغبتی و اشتقاقی به سرودن و نوشتن نداشتم .» ترسیدم بشود آخرین پست وبلاگم! همانطور که یک سال و هفتاد و شش روز از آخرین پست اینستاگرامم می‌گذرد و هنوز پستی را در معرض قضاوت دیگران قرار ندادم!

آمدم بنویسم چرا نوشتن تا این حد سخت است؟» دیدم باید ترس خوانده شدن و پاسخ نشنیدن اما قضاوت کردن را کنار بگذارم!

دیدم همیشه که نباید منتظر ماند ذهنمان یک متن تحلیلی و ادبی طویل با ردیف واژگان پرطمطراق تحویلمان دهد و گاهی هم باید روزنوشت‌ها را ثبت کرد تا بماند به یادگار که از خاطرمان نرود دائما یکسان نباشد حال دوران!»


اسنپ؛ موجی که چند روزی فضای مجازی را فراگرفت و با انتشار عکسی از دیدار راننده و مسافر به ساحل سکوت و انفعال نزدیک می‌شود. عکسی که پر بود از دردهایی که نمی‌شود گفت و اجباری که لبخندش هم مضحک است و آینده‌ای که به آتش زیر خاکستر می‌ماند! همان رعب و ترسی که گاهی ما را به رعایت قانون وامی‌دارد سبب شد امر به معروفِ راننده یک شبه میوه دهد و امان از درختی که ریشه ندوانده باشد و فقط #او ست که می‌داند این درخت بی‌ریشه در تندباد بعدی چه پیامدهای ناگوارتری را در پی‌خواهد داشت! و اما رعب من از تکرار گذشته در آینده در غم پنهانِ در چهره مادر و دختر به هم می‌تابد و تمام قلبم را می‌فشرد. و وحشت از لحظه‌ای که غم را دیدیم و در دل شادی کردیم که جنگ رسانه‌ای را بردیم! مسافر مجرم باشد یا نباشد کارش با قانون است اما با هجمه‌ی رسانه‌ای که به راه انداختیم با او چه کردیم؟ پیروزی را شادمانه جشن گرفتیم و به زودی فراموشش می‌کنیم تا بی‌حجابی بعدی و کمپین و تشر و تذکر با نام امر به معروف و نهی از منکر! و حجابی که با این نام اما با زور قانون و اجبار می‌خواهیم درست کنیم کی جواب داده و تا کی جواب خواهد داد؟! برای حجاب فکری کنیم و دست به دامن زور و اجبار نشویم تا رعب نیافرینیم و قلب را مالامال از نفرت نکردیم!!!


تا حالا روی یک خط مستقیم راه رفتید؟ تا حالا شده پاتون رو روی سرامیکی بذارید بدون اینکه روی مرزش با سرامیک کناری بره؟ تاحالا به پاهاتون نگاه کردید که هر گام رو چطور برمی‌دارید؟ در این مواقع به چی فکر می‌کنید؟ این درست زمانیست که کلی افکار متفاوت از ذهنتون عبور می‌کنه و اگر یکی بپرسه به چی فکر می‌کردید حتی نمیتونید انتخاب کنید و یکی رو تعریف کنید!

درست همون شب‌هایی که رو دست پدرم خوابم می‌بره یا خودمو تو آغوش مادرم می‌اندازم و در دلِ تاریکی بدون گفتن حتی کلمه‌ای تک تک این موضوعات اشک میشن و میریزن و به روم نمیارن تا خالی شم، تا خفه‌ام نکنه این بغض تا رها شم و بگم خدایا شکرت که این دو تا فرشته رو دارم .

بعضی دردها رو فقط فرشته‌ها می‌فهمند، بعضی دردها رو به صد نفر هم گفته باشی تا یه دور پیش فرشته‌ها بهشون اعتراف نکنی رهات نمیکنن و دستشونو از رو گردنت برنمی‌دارند.

پُرم، آنقدر پُر که حتی تلفن‌های دوباره و سه‌باره عَقَدْتُ لِسانَ» رو باز نمیکنه.



به بهانه دهمین همایش اختصاصی رشته‌مان بر آن شدم تا تجربیاتم از همایش‌هایی که حضور داشتم را بنویسم و البته روایتی از آغاز تا فرجام آنچه که در پیش داریم را بازگو کنم؛

در میان سرک کشیدن‌هایم در انتخاب مسیر به وبلاگ قصه یک همایش» برخوردم (که الحق سنت پسندیده‌ای بود) و با خواندن هر پستش با واقعیت برگزاری یک همایش بیشتر آشنا شدم، گذشت و اولین حضورم در همایش در اردیبهشت ۹۵ رقم خورد، همایشی که حضور آدم‌هایش برایم ارزشمندتر بود تا موضوع آن، دوستانی که بعد از آشنایی در فضای مجازی برایم حقیقی‌تر شدند و دیدار با اساتیدی که در آن لحظه با تمام وجود خواستار شاگردیشان بودم و الان بعد از گذشت سه سال شاگردی همان اساتید و دوستی با همان افراد را دارم و اولین دیدار هنوز هم برایم ناب است و خواستنی!

دومین تجربه حضور در همایش گره خورد با نام مادر» که در شهریور همان سال بود و اولین تجربه‌ی مقاله دادن در همایش! همایشی بود که نه موضوعش جذبم کرد و نه دیدار با فردی برایم رقم خورد و آنچه که در پس ذهنم به عنوان تجربه ثبت شده فرایند پذیرش مقاله در همایش است که نه به یادمی‌آورم و نه دوست دارم به یادآورم چه مقاله‌ای و با چه کیفیتی ارائه شد و شاید آن روز جوان‌ترین دانشجویی بودم که مقاله‌ای داشتم!

اما سومین تجربه حضور توفیق اجباری بود. همایشی که نه با رشته و نه با افراد و فعالیت‌ها سنخیتی نداشتم اما آنچه که فراموشم نشد تفاوت همایش‌های علوم انسانی با همایش‌هایی که با صنعت ارتباط دارند بود! و البته سوالات زیادی که در ذهنم ایجاد شد.

و من بعد از همایشی خواهم نوشت که ماه‌ها تا برگزاری فاصله دارد اما فرایندش از ماه‌ها پیش شروع شده و حال با جان و دل لمسش می‌کنیم

از تجربیات تلخ و شیرینی خواهم نوشت که مثل هر تجربه‌ی دیگری رشدمان می‌دهد و ان‌شاءالله به ثمر می‌رسد.

 با همایش نوشت» همراه‌مان باشید.


انتظاری که زندگی رو مختل نکنه و تمام جوانب کارها و افکارت رو تحت شعاع قرار نده انتظار نیست! 

در این شش سال لحظاتی هست که هنوز برام تکراری نشده هرچند که ده‌ها بار تکرار شده، لحظاتی که کاملا قابل پیش‌بینی هستند و هر بار ناب بودنشون رو تا اعماق وجودم حس می‌کنم. لحظات خداحافظی و لحظات دیدار!

لحظه‌ی خداحافظی‌ای که سنگینی دلتنگی رو به جان می‌خرم، لحظه‌ای که همه و همه پنهانش می‌کنند تا ضعیف نشم تا بتونم ادامه بدم، لحظه‌ای که فقط آرمین و صداقت کودکانه‌اش ابرازش می‌کنه. و وقت رفتن کلی با خودم قول و قرار می‌ذارم که نباید این سختی رو به هیچ ببخشم، نباید این امیدها رو ناامید کنم و نباید ضعیف باشم. و لحظه‌ی دیدار از روزی که بلیط رو می‌خرم و برگشتم قطعی میشه شروع می‌شه و زندگیم رو مختل می‌کنه! انتظار یه تمام شدن و فراری بهم دست می‌ده، یک تیری که در کمان قرار گرفته‌ و هر چی به روز دیدار نزدیک‌تر میشه این کمان بیشتر و بیشتر کشیده می‌شه و با تمام قدرت رها میشه و تیر دیگه به کمان فکر نمی‌کنه و هدف میشه رسیدن به مقصد! برخلاف روزهای بعد از خداحافظی که هیچ کششی به مقصد ندارم روزهای نزدیک به دیدار بارها و بارها دلتنگ میشم و تا حدی که باورم نمیشه این همه مدت رو چطور دوام آوردم! 

انتظاری انتظاره که نتونی بدونش زندگی کنی، انتظاری انتظاره که ایمان داشته باشی به دیدار میشینه! و وقتی بدونی دیداری هست انتظار شروع میشه! انتظاری که یادت بره منتظری فقط شعاره.

منتظر باشیم همینطور که منتظر اتفاقات دنیایی خودمونیم!



بهش گفتم یه روزی اگه تصمیم گرفتم از یه جا بیام بیرون هی اصرار نکن به موندنم، چون خودم اذیت میشم و قدرت خیال مانع خِردم میشه. ‌گفت پس یادم باشه وزیر شدم نماینده‌ات نکنم! گفتم نه حالا تو منو بذار نماینده، هر وقت خواستم نباشم با استعفام موافقت کن! گفت کار مملکته‌ها! خاله بازی نیست هر وقت خواستی بری!.

از شوخی گذشته حالم رفتن بود یعنی تصمیم قاطعی که گرفته بودیم یا اون» یا ما» بود ولی انگاری دوگانه اون و ما نباید وجود داشته باشه، اون هست ما هم باید بپذیریم که هست! انگاری اینجا دیگه حذف خود» یا حذف دیگری» جواب نمیده. این بار باید ولایت‌پذیرتر باشیم و فرض بگیریم تلاش شد که نباشه، ولی نشد! حالا دیگه چیزهای دیگه نباید فدای بودن اون باشه! باید بزرگ شم و بمونم و ادامه بدم!

شرایط همیشه اون چیزی نیست که ما می‌خوایم ولی نتیجه می‌تونه اون چیزی باشه که می‌خوایم! هستم، چون نتیجه چیزی ارزشمندتر از اون» خواهد بود!

حواسش بهمون هست، فقط باید بگیم یاعلی و توکل کنیم. 


احتمالا تجربه این را داشته‌اید یا شنیده‌اید که دانشجویان تحصیلات تکمیلی وقتی به یک دانشگاه خارجی درخواست پذیرش می‌دهند بعد از مدت‌ها گشت و گذار رشته و گرایش و استاد مورد نظرشون رو انتخاب می‌کنند و بعد گام بعدی را برمی‌دارند، بگذریم که در ایران بعد طی کنکور تازه دانشجو متوجه می‌شود چه دانشگاهی قبول شده و گرایش و علایق پژوهشی هر استاد چیست و چه بسا در این مرحله در دوراهی انصراف یا گرفتن مدرک پیش می‌رود.
من اما تجربه‌ی متفاوتی داشتم یعنی از قبل از ورود می‌دانستم چه اساتیدی با چه علایقی در دانشگاه هستند و تلاشم معطوف به رسیدن به این دانشگاه با آن دلایل خاص بود! بعد از دو سال تحصیل و آزمون و خطا پی به علاقه‌ام بردم اما گویا اینجا ایران است و همیشه چیزهایی وجود دارد که در یک‌قدمی رسیدن جاده را منهدم می‌کنند! حال نمی‌دانم خوشحال باشم و امیدوار که هنوز اساتیدی وجود دارند که پای‌بند اخلاقیات‌اند و هدفشان بودن افراد با تخصص مشخص در کار است و نه انحصار پایان‌نامه و رساله به سود شخصی یا ناراحت باشم از استادی که امید دانشجو را ناامید می‌کند و نمی‌داند این مصلحت اندیشی‌ها رغبت را از پژوهش دانشجو می‌گیرد! خوش‌حال باشم که جنگ آخر را اول راه انداخت تا مصمم‌تر و با دلایل متقن مسیرم را انتخاب کنم یا ناراحت باشم که چند ماهی این فرایند پژوهش به تعویق افتاد و در ادامه با دلهره‌ای که اگر فلان سوال به پژوهشم اضافه شود چه اساتیدی اضافه یا حذف می‌شوند؟!
به خودش می‌سپارم چرا که امروز از خودش خواسته بودم بهترین را رقم بزند.
توکلت علی الله. 

بعد از کلی تاخیر و 14ساعت تو قطار بودن با خستگی و گرسنگی تو این گرمای انقلاب سوز چشممون به جمال میدان انقلاب افتاد و تو چه می‌دانی چه قول و قرارها گذاشتم با خودم! اما رمقی برایم نمانده بود تا بایستم و از امروز بسازم آنچه که رویاپردازی می‌کردم! آنقدر این بی‌رمقی را تلقین کردم که اساسا تا شب گوشی به دست بین خواب و بیدار بودم! وقتی چای گذاشتم و رفتم اتاق دوستم انگار انقلابی کرده باشم! همانطور خود را فاتح می‌دیدم که عضو جدید اتاقشان مرا به وجد آورد! انرژی‌ای که در صحبتش بود، مثبت اندیشی‌ای که داشت، برنامه‌های منظمی که تعریف می‌کرد و خواب مناسبی که داشت، همه و همه مرا به وجد آورد و به یاد پروژه صدروزخوشحالی» سالهای قبلم افتادم که چه انرژی‌ای داشتم و منتقل می‌کردم! انرژی‌ای که هم حال خودم و برنامه‌ها و اهدافم رو خوب می‌کرد و هم حال اطرافیانم رو، انرژی‌ای که دلتنگش شدم و امشب تصمیم گرفتم انقلابی کنم و انرژی رو به زندگیم برگردونم:)



سالی که گذشت از پرتجربه‌تربن سالهای عمرم بود تا به الان، سالی که در ابتداش حتی قسم می‌خوردم به اعتبار و اعتماد آدم‌هاش که الان بسی پشیمانم، سالی که میگفتم بدون فلان جا یا فلان فرد یا فلان دوست و فلان فامیل دنیا سخت میشه و من زندگی بدون اینا رو نمی‌خوام الان به جایی رسیدم یا مرا به جایی رساندند که از کارهای کرده و نکرده‌ام پشیمان شده‌ام! گاهی می‌خواهم فریاد بزنم که مگر خودت شاهد نبودی چه بر سرم آمد و یا آوردی پس این همه اصرار برای ماندنم برای چیست؟! گاهی می‌خواهم فریاد بزنم اما سکوت می‌کنم و به خودش می‌سپارم تا بهترین را خودش برایم رقم بزند.

می‌خواندم به هر چه غیر از خدا امید داشته باشی خدا از همان چیز ناامیدت می‌کند» و در این یک سال امیدهای زیادی به ناامیدی ختم شد تا فقط خودش برایم بماند.


سال‌های دانش‌آموزی همیشه دوست داشتم تولدم ایام مدرسه‌ها می‌بود و تبریک دوستان و همکلاسی‌هایم رو‌ هم می‌شنیدم، ایامی چند گذشت و هر سال خوش‌حال تر که متولد تابستانم و دوستان واقعیم فقط تبریک می‌گویند، که خب این امر هم سال‌های آخر دبیرستان و حضور گوشی‌های همراه محقق می‌شد، بعدتر اما دیدم فقط دوستانی که بعد از تولد هم میبینمشون و مرتبطم باهاشون تبریک می‌گویند و هر سال فراری‌تر می‌شدم از تبریک‌های زبانی و در یاد تقویم‌های گوشی!!! در این سال‌ها اما یک دوستی هر سال یک روز بعد از تولدم تبریک می‌گوید(تاریخ رو اشتباهی سیو کرده و هر سال یادآور گوشیش تولدم رو فریاد میزنه)، این دوستم هم از چت‌های طولانی شروع شد تا امسال که یک متن نیم خطی و پاسخ دو کلمه‌ای همچنان ادامه داره. هر سال که می‌گذرد من فراری‌ترم از این نوع تبریک‌ها، و فراری‌تر از جار زدن اینکه تولدم شده و تبریک بگید! فراری از هجوم تبریک افراد مجازی! که کم‌و بیش امسال گرفتارش بودم و همین تبریک‌ها هم تا چند سال دیگر یا حتی سال دیگر تمام می‌شوند و همان همیشگی‌ها برایم می‌ماند، در این همه سالْ تولدم مثل بقیه مناسبت‌های خاص خانواده در جمع چند نفرمون به جشن و تبریک گذشته و هر سال بیشتر این ناب بودن رو حس می‌کنم، تولدم گذشت و کی خوشحال‌تر از خودم از متولد شدن هر ساله‌ام، تولدم گذشت و کی متاسف‌تر از خودم از گذشت عمر.


شاید وقتی جمله کسانی که تاریخ نمیخوانند محکوم به تکرار آن هستند» را خوانده یا شنیده باشید بعد از تحسین این جمله و عباراتی بدین مضمون مخاطب چنین جمله‌ای رو فقط و فقط مسئولین و حاکمین و منصب‌دارها بدانید و رد شوید و بارها و بارها در چاه تکرار تاریخ زندگانی خود بیوفتید و از ذهنتان نگذرد که تاریخ‌‌تان را با تمام اتفاقات خوب بدش را ثبت کنید!
بار دیگر، اما مصمم‌تر به خود یادآوری کنیم که تجربه‌های کوچیک و بزرگِ شکست و پیروزی را بنویسیم تا فراموش نشوند! همین اتفاقات به ظاهر کم اهمیت اما تاثیرگذارِ در فرایند و طی طریق!

مرا از انبوه کتاب‌هایم می‌شناسند، کتاب‌هایی که خوانده‌ام و عاشقشانم، کتاب‌هایی که از سر اجبار خریدم، کتاب‌هایی که به امانت گرفته‌ام و کتاب‌هایی  که نخوانده‌ام! کتاب‌های نخوانده تکلیفشان مشخص است؛ آنقدر در قفسه می‌مانند تا روزی مرا به خود فرا بخوانند، همان روزهایی که فکر می‌کنیم اتفاقی از قفسه برشان داشتیم و می‌خوانیمشان و تعجب می‌کنیم کلماتش زبان ما شده‌اند و پرده‌دری می‌کنند!!!

بعد از ساعت‌ها یاس فلسفی و نمی‌دانم کاری و غرق در آینده مبهم کتابی برداشتم که اینگونه نوشته بود:

این اضطراب‌ها، نگرانی‌ها، اندوه‌های مبهم و به پوچی رسیدن‌ها، مانند طوفانی وحشتناک، روح انسان را همواره در هم می‌کوبد. اگر بشر این گونه دچار ابتذال و گمراهی و هلاکت  شده، به دلیل دوری او از خداست.»

آری هیچ چیز اتفاقی نیست! حتی نقل قول از حضرت استاد که شنیدم می‌گفت اگر فکر می‌کنی کاری که انجام میدی درسته انجامش بده و به ملامت دیگران کاری نداشته باش!»


آغاز هر کاری همچون ایستادن در ساحل 
و تماشای امواج بلندی است که خود را به صخره می‌کوبند.
موج‌هایی که تو را به خود می‌خوانند لیک ترسی که از آن.
موج‌هایی که شکوهشان غرورانگیز اما از آن خود کردنش جان کندن می‌خواهد.
ایستادگی می‌خواهد و نه ایستادن.
برمی‌خیزی و به دل دریا می‌زنی اما شلاق‌های سهمناک تو را بر زمین می‌کوبد،
ایستادن می‌خواهد و باز ایستادن و پیش‌رفتن.
پیش می‌روی به سوی زیبایی
و نمی‌ایستی چرا که زیبایی ایستادن نیست.
پیش می‌روی و بر بلندای امواج
پیش می‌روی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها